دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست!!!
آدمی شده ام که انگار تمام چیز هایی را که داشته ام از دست داده ام.دیگر برایم مهم نیست روزها چطوری سپری شوند.بارها با خودم می گویم چه فرقی می کند چه جوری بگذرد آخرش که تموم میشه اما چه توجیه احمقانه ای دارم!!!
دیگر برایم مهم نیست که عزیز ترین کسانم درباره ام چه فکری می کنند.درباره ی لباس پوشیدنم چه نظری دارند...درباره ی رفتارهایم چه عکس العمل هایی نشان می دهند...دیگر هیچ چیز مرا از ته دل نمی خنداند...فقط می خواهم یه گوشه ای تنها باشم و به خودم فکر کنم ...به این که چه بلایی سرم آمده...مگه همان آدم همیشه خندان نبودم ... آن آدمی که به هر چیز مسخره ای می خندید و استاد آن را از کلاس بیرون می انداخت ...مگه آن آدمی نبودم که هیچ وقت خانه نبودم و همیشه با دوستام بیرون می رفتم.همیشه در حال خوشگذرانی بودم..
نه دیگر نیستم!! دیگر نه از ته دل می خندم ...نه برای بیرون رفتن با دوستام لحظه شماری می کنم...چه هفته های تلخی برایم شده ..اصلاْ فکر همچین روزهایی رو نمی کردم .فکر نمی کردم به همچین روزهایی برسم اما در گذر این روزها هستم ...روزهایی که برایم تکراری شده اند و این تکراری بودن مرا عذاب می دهد!! اصلاْ حوصله ی هیچ چیز را ندارم دیگر نمی خواهم به هیچ چیزو هیچ کسی فکر کنم .می خواهم برای خودم باشم و برای خودم زندگی کنم .
من اینجا در نقطه ی صفر جوانی به نقطه ی صفر پیری رسیده ام!!!! و دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست!!!